قصهی ما و آن پیر
- سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۱ ق.ظ
هو المولی
روزگاری پیری داشتیم.
پیرمرد چشم نه، جان ما بود. پیرمرد برای ما علاوه بر آن که «سِیّد» بود، «سَیّد» هم بود. هم برکت زندگی هایمان بود و هم راه و چاه زندگی را یادمان میداد. پیرمرد بی تکلف بود، بی رنگ و رو، صاف و زلال، درست مثل صدایش وقتی که روی منبر میخواند:«آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار».
پیرمرد به قول خودش یک «قرطاسی» بود. ولی نمیدانست که ما را هم درست مثل خودش قرطاسی بار آورده است، آن قدر که رها از قید بندهای دنیا مثل خودش «کتابباز» شده ایم. آن قدر که مثل خودش، بعضی وقت ها آن قدر سرمان در کلمات و حروف فرو میرفت که خودمان را هم فراموش میکردیم.
پیرمرد، صبح یک روز اردیبهشتی رفت. صبح آن روز اردیبهشتی درست با رفتن پیرمرد بود که ما از خواب بیدار شدیم. پس از مدت ها. پس از سال ها رویای شیرین نفس کشیدن در هوای او.
و بعد از رفتن او بود که تازه فهمیدیم چقدر تنها شده ایم.
و چقدر دنیا بدون او می تواند ترسناک باشد.
و چقدر دل هایمان بدون او میتواند تاریک باشد.
و چقدر زندگی هایمان بی او می تواند تلخ باشد.
آن پیر، صدایش، اسمش، سخنانش و یادش همگی تمام ایمان ما را شکل داده بودند.
او «عبدالله» بود، اما ما را هم با خودش «عبدالله» کرده بود.
هنگامی که بر منبر سخن میگفت ما همگی او میشدیم و محال بود که کسی صدای او را بشنود و ایمانش ولو یک ذره هم که شده از قبل بیش تر نشود. خاصه آن وقت که میخواند:
"اللهم صل علی الصدیقه فاطمه الزکیه حبیبه حبیبک و نبیک و ام احبائک و اصفیائک التی انتجبتها و فضلتها و اخترتها علی نساءالعالمین اللهم کن الطالب لها ممن ظلمها و استخف بحقها و کن الثائر اللهم بدم اولادها و اللهم و کما جعلتها ام ائمه الهدی و حلیله صاحب اللواء و الکریمه عند الملاء الاعلی فصل علیها و علی امها صلوه تکرم بها وجه ابیها محمد صلی الله علیه و اله و تقر بها اعین ذریتها و ابلغهم عنی فی عذه الساعه افضل التحیه والسلام"
- ۰۱/۰۴/۲۸