وَمَضـــات

فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجمَعُوٓاْ أَن یَجعَلُوهُ فِی غَیَٰبَتِ ٱلجُبِّ وَ أَوحَینَآ إِلَیهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمرِهِم هَٰذَا وَ هُم لَا یَشعُرُونَ

وَمَضـــات

فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجمَعُوٓاْ أَن یَجعَلُوهُ فِی غَیَٰبَتِ ٱلجُبِّ وَ أَوحَینَآ إِلَیهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمرِهِم هَٰذَا وَ هُم لَا یَشعُرُونَ

مهدی صدرالدین
دانش‌جویِ تمام وقت
(سابقاً) معلّمِ پاره وقت
قلم به دستِ وقت و بی وقت

و البته مهم تر از همه این که:
"عقل دور است از آن جهان که منم"

«سرنوشت فلسطین»

هوالمولی

مادر من معلم تاریخ بود. همین هم باعث شد که کودکی و بخشی از نوجوانی من به جای کتاب‌های قصّه و نقاشی، بین کتاب‌های تاریخ بگذرد و با شنیدن سرگذشت شخصیت‌های تاریخی قد بکشم. از تاریخ اسلام و ایران باستان گرفته تا کمی معاصرتر مثل تاریخ قاجار و پهلوی و حوادث انقلاب اسلامی. یادم می‌آید اولین کتاب تاریخی جدّی هم که با تشویق مادرم در سال چهارم ابتدایی خواندم، کتاب عبور از بحران، خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی از حوادث سال 60 بود. همان زمان هم بود که مادرم به مرور سعی ‌کرد به من بیاموزد که مطالعۀ تاریخ فقط برای بالا بردن اطلاعات عمومی آدم نیست، بلکه حکم چراغی را دارد که با آن می‌توان راه مبهم و تاریکِ رسیدن به آینده را روشن کرد.

سال‌ها بعد اما بخشی از تاریخ کم کم برایم دغدغه شد و درسی که مادرم به من آموخته بود را بیش‌تر از هر وقت دیگری در ذهنم برجسته کرد. اشغال سرزمین فلسطین بعد از جنگ جهانی اول، بخشی از تاریخ بشر بود که بر خلاف دیگر وقایع کتاب‌های تاریخ، هنوز قصه‌اش به سر نرسیده بود. بخشی از تاریخ بشر که خود کتاب‌های تاریخ هم چندان خوش نداشتند از آن حرفی به میان بیاید و خبرش به نسل‌های بعدی برسد. تا جایی که حتی در ایران خودمان هم که هر سال آخر ماه رمضان در روز قدس برای فلسطین و مظلومیت مردم آن به خیابان می‌آمدیم، کسی نه از فلسطین خبر داشت و نه از آتشی که سال‌ها قبل به جان مردمش افتاده و هنوز خاموش نشده بود. خیلی هم نمی‌شد خبر تاریخی دست اول و درست و درمانی هم از آن در بین کتاب‌های تاریخی به فارسی پیدا کرد. البته بماند که یکی از انگشت‌شمار کتاب‌های تاریخ فلسطین را مرحوم هاشمی رفسنجانی که طعم شیرین قلم خاطراتش را هنوز در ذهن داشتم، سال‌ها قبل از انقلاب به فارسی ترجمه کرده بود، اما غیر از این کتاب و تعداد انگشت شماری دیگر، کتابی به فارسی نبود که قصّۀ پر غصّۀ حادثه‌ای که برای فلسطین رخ داده بود را تعریف کرده باشد. همین هم شد که چند سال پیش، وقتی ناشر ترجمۀ کتاب سرنوشت فلسطین را به من پیشنهاد داد، در مدت کوتاهی کل کتاب را خواندم و با اشتیاق فراوان ترجمۀ آن را پذیرفتم.

اگرچه سرنوشت فلسطین با دیگر کتاب‌های تاریخی تفاوت داشت و شاید اصلا با تسامح بتوان آن را یک کتاب تاریخ دانست. ماجرای نوشته شدن این کتاب بر می‌گشت به دهۀ هفتاد میلادی، زمانی که پس از شکست سخت اعراب در جنگ شش روزه، مسئلۀ فلسطین بیش از هر وقت دیگری می‌رفت که از حافظۀ تاریخی مردم دنیا پاک شود. اما همان زمان گروهی از روزنامه‌نگاران مستقل آمریکایی در ایالت نیوجرسی، با دغدغۀ حمایت از مردم فلسطین که صدای‌شان دیگر به گوش کسی نمی‌رسید، تصمیم می‌گیرند با مرور منابع تاریخی دست اول، گزارش کاملی از حوادث سال‌های ابتدایی اشغال فلسطین بنویسند و بلایی را که استعمار سر مردم فلسطین آورده بود را برای دیگر مردم دنیا بازگو کنند. و البته به همین هم اکتفا نمی‌کنند و تعدادی از آن‌ها برای این که گزارش‌شان تا سر حد امکان به واقعیت زندگی مردم فلسطین و آن‌چه بر آنان گذشته نزدیک باشد، با وجود خطر جنگ و درگیری به سرزمین‌های اشغالی سفر می‌کنند و شرح دیده‌های میدانی خود از زندگی و مقاومت فلسطینی‌ها در اردوگاه‌های آوارگان و شهرهای فلسطین اشغالی را در کتاب می‌آورند.

اما برگردم به همان درسی که در ابتدا گفتم از مادرم آموخته بودم. خواندن تاریخ اشغال سرزمین فلسطین، بیش از آن‌که مرور حوادث گذشته باشد، مثل فانوسی آیندۀ فلسطین و راه آزادی آن را به ما نشان می‌دهد.  تنها در یک مورد آن و برای این که بدانیم حماسۀ رزمندگان فلسطینی در عملیات طوفان الأقصی و نبرد 465 روزه‌شان با اشغالگران چقدر از نظر تاریخی ارزشمند بود، فقط کافیست نگاهی به سال‌های ابتدایی اشغال فلسطین بیاندازیم. از همان روزهای ابتدای اشغال فلسطین در دهۀ چهل میلادی که قیام فداییان در برابر شبه‌نظامیان اشغالگر صهیونیست به رهبری مجاهدانی چون شیخ عزالدین قسام آغاز شد تا جنبش‌ ملی‌گرایی عربی جمال عبدالناصر که دنبال بازپس گرفتن فلسطین بود ولی در جنگ شش روزه سال 1967 شکست سختی خورد، تا بعدها که به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، جنبش‌های مقاومت اسلامی در فلسطین مثل جهاد و حماس، انتفاضۀ اول و دوم را به راه انداختند، اصلا سابقه نداشت که مردم فلسطین توانسته باشند به اشغالگران اسرائیلیِ تحت حمایت قدرت‌های نظامی دنیا حمله کنند، این تعداد اسیر و کشته از آن‌ها بگیرند و بعد در طول یک سال و نیم چنان مقاومتی از خودشان نشان بدهند که رژیم اسرائیل دست آخر با تسلیم شدن در برابر شروط آن‌ها این‌گونه تن به آتش‌بس بدهد. اگرچه که نبرد برای آزادی سرزمین فلسطین هنوز تمام نشده و مردمش با وجود بیش از46000 داغی که تنها در یک سال گذشته دیده‌اند، از آرمان خود برای بازپس گرفتن وطن‌شان دست نکشیده‌اند. چرا که به قول استاد شهید رفعت العرعیر:«در فلسطین اشغالی، آتش‌بس تنها یک معنی دارد. آن هم این که هر وقت فلسطینی‌ها بس کرده‌اند، این آتش اسرائیلی‌ها بوده که شعله‌ورتر شده است.»

دربارۀ حافظۀ آب

هو المولی

 

اولین باری که از رفتن کسی بهت‌زده شدم، اردی‌بهشت 1401 بود.

من از اول بچگی، یعنی از وقتی که حافظه‌ام درست یاری می‌کند، خودم را و دنیای دور و برم را پای منبر مردی شناختم که اردی‌بهشت 1401 از دنیا رفت. درکش برایم آسان نبود. نمی‌فهمیدم این غم را. یادم هست هر کس که مرا می‌شناخت و از تعلق خاطر من به او خبر داشت، می‌آمد و به من تسلیت می‌گفت. انگار که صاحب عزای او باشم. من با او زندگی‌ام را ساخته بودم. دینم را و اعتقاداتم را فهمیده بودم. به عشق منبرهای او بود که هر سال منتظر ماه رمضان و فاطمیه بودم. و همۀ این وابستگی‌ها در یک شب اردی‌بهشتی گذاشته و رفته بودند. باورش برایم سخت بود. نه سختی که غصه نبودنش را بخورم. نمی‌توانستم نبودش را تصور کنم. آن قدر که حتی بعد رفتنش هم، با وجود این که می‌دانستم دیگر نیست و فاطمیۀ 98 آخرین فاطمیه‌ای بوده که او را روی منبر دیده‌ام، باز منتظر بودم فاطمیه بیاید و منبر برود. حتی شده از آن دنیا. حتی شده در خواب. نبود او هنوز هم برایم باور کردنی نیست. باورکردنی نه به این معنی که داغی بر دلم از رفتن او مانده باشد که نگذارد نبودنش از یادم برود. نه. نبود او را نمی‌توانم باور کنم چون هنوز دارم با او زندگی می‌کنم. هنوز هر وقت عصبانیتم می‌زند بالا و نمی‌توانم خودم را مهار کنم، می‌روم دستخطی را که اول نهج البلاغه برایم نوشته نگاه می‌کنم. یا هر وقت کارم گره می‌خورد، امیدوار می‌شوم به آن شبی که برای آخرین بار هم‌دیگر را دیدیم و قول داد به اسم برایم در نماز شبش دعا کند. او برای من همچنان ادامه دارد. احتمالا تا وقتی هم که در این دنیا هستم و نفس می‌کشم، ادامه داشته باشد. برای خودم هم عجیب است اما، هر بار خواسته‌ام بروم قم سر مزار او، با این که شاید حتی تا چند قدمی آن هم رفته ‌ام، هرگز از نزدیک مزارش را ندیده‌ام. دنیا با تمام وسعتش برای او جای کوچکی بود. حالا که رفته و جسد پاک اما بی جانش در این دو متر قبر دنیا مانده، من چرا تن به دیدن مزار او بدهم؟ او برای من هنوز زنده است.

 

بار دومی که از رفتن کسی بهت زده شدم اما همین ده روز پیش بود. یعنی مهر 1403.

سید برای من در کودکی و نوجوانی، نماد فلسطین و نماد مبارزه بود. کسی که پشت به یک پردۀ آبی می‌ایستاد و با دنیا حرف می‌زد. آن اوایل که عربی بلد نبودم، چندان نمی‌فهمیدم حرف‌هایش را و تمام درک من از او خلاصه می‌شد از همان قاب و همان تصویر. به تدریج اما بزرگ‌تر که شدم و آمدم مدرسۀ راهنمایی نسبتی هم بین من و زبان عربی شکل گرفت. اوایل اگرچه بدم می‌آمد از عربی و هیچ چیز از آن سر در نمی‌آوردم، ولی کمی که گذشت با آن انس گرفتم و تازه برای خودم عرب شده بودم. دلیل انس گرفتنم هم البته سید بود. گوش دادن به سخنرانی‌های او به تدریج باعث شد، عربی ام خوب شود. یک موقعی برنامه ثابت تمرین عربی برای خودم گذاشته بودم که پخش زنده المنار، برنامه سخنرانی‌های سید و حتی بعضی اوقات آرشیوهایش را نگاه کنم. همین هم شد که روز به روز بیشتر او را می‌شناختم و تازه فهمیدم سید را. وارد دبیرستان که شدم، دیگر برای خودم شده بودم یک پا عرب. آن قدر که امتحانات عربی مدرسه را نخوانده بیست می‌شدم و در کنکور هم عربی عمومی و اختصاصی را 100 زدم. عمده علتش هم سید و سخنرانی‌های سید بود. هر چه بیش‌تر می‌گذشت سید را بیشتر می‌شناختم و بیشتر هم به او وابسته می‌شدم. هر جایی سخنرانی سید بود و در دسترس می‌شد گذاشت در هندزفری و گوش داد من آن را پیدا کرده بودم. یادم می‌آید سال 98 بود. مدت زیادی از ششم تیر 98 نگذشته بود. من تازه قلبم را پیدا کرده بودم. همین بین بود که سخنرانی‌های کوتاهی از سید پیدا کردم که نه تنها ربطی به سیاست و دنیا نداشتند که بهتر از هر کس دیگری عشق را فهمیده بود و توضیح می‌داد. از لوازم حب می‌گفت. از دنیا و بی وفایی آن. از صبر. و مهم‌تر از همه از خدا. از آن روزها بود که سید برایم معنای تازه‌ای پیدا کرد. من تازه سیدی را شناخته بودم که نه فقط با اسرائیل می‌جنگید که قبل از آن با شیطان جنگیده بود و روحش به قول مالکوم ایکس وسعت پیدا کرده بود. در تمام روزهای سخت پس از آن، که یکی بعد از دیگری، بحران روی بحران در زندگی سراغم می‌آمد، سید و صدای سید بود که نمی‌گذاشت نا امید شوم. حالا دیگر روح بزرگ سید برایم حجتی شده بود در مبارزات نظامی و سیاسی‌اش حتی. اگر جایی شک می‌کردم که حق و باطل کدام است، به او نگاه می‌کردم که ببینم او کدام طرف ایستاده.

حالا اما بعد رفتنش، مثل همان اردی‌بهشت 1401، باورم نیست که رفته باشد. اخبار را کاری ندارم. به این که می‌گویند با ریختن چندین تن بمب روی سرش شهیدش کرده اند کاری ندارم. به این که چقدر نبودنش در این اوضاع چقدر حس می‌شود، کاری ندارم. برای من سید هنوز زنده است. هنوز وقتی گرمای صدایش را می‌شنوم، خون در رگ‌هایم به جوش می‌آید. هنوز آن لبخندهایش برایم آرامش است در سختی‌ها.

چطور باور کنم که سید نیست؟

به قول شاعر
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب...ماه را می‌شود از حافظۀ آب گرفت؟!

 

دربارۀ کوچک بودن زمین

هو المولی

می‌دانیم که مساحت کرۀ زمین، همین سیاره‌ای که ما روی آن زندگی می‌کنیم و تاریخ بشر روی آن رقم خورده، چیزی حدود 510 میلیون کیلومتر مربع است. البته که در مقایسه با جهان پیرامون ما به استثنای کرۀ زمین، عدد چندان بزرگی به حساب نمی‌آید. من اما نمی‌دانم مساحت کربلا چقدر است. ولی هر چه هست می‌دانم مساحت آن در ذهنم خیلی بیشتر از مساحت کرۀ زمین است! همین‌طور مساحت نجف را اگر بخواهید حساب بکنید و همین طور مساحت مشایۀ ما بین نجف تا کربلا را. هر چقدر باشد، مساحتش از مساحت زمین بیش‌تر است. یک خطی‌اش را بخواهم بگویم، این جغرافیا آن هم در محدودۀ زمانی اربعین، مساحتش از مساحت کرۀ زمین بسیار بیش‌تر است.

معیار من برای کوچک بزرگی البته که با معیارهای علم تجربی فرق می‌کند. من معیارم برای کوچکی این است که هنوز که هنوز است با وجود آن که دو سال می‌شود اربعین به کربلا نرفته‌ام، در کربلا زندگی می‌کنم. بگویم یعنی چه؟ آها. زندگی یعنی این که هنوز که هنوز است وقتی جای بی‌ربطی مثل دانشگاه می‌بینی دو نفر عراقی گرم صحبت با هم ‌دیگر هستند، تو بی آن که دست خودشت باشد، یاد کربلا بیافتی و دلت بشکند. زندگی یعنی این که محال ممکن است، مسیری طولانی را پیاده روی بکنی، اما به یاد قدم زدن در مشایه نیافتی. زندگی یعنی این که تا مدت‌ها به یاد آن خوابیدن‌های گوشۀ ایوان حرم امیرألمؤمنین، در خانه هم که هستی، ترجیح می‌دهی روی زمین بخوابی و به جای بالشت، دست‌هایت را بگذاری زیر سرت. زندگی یعنی این که هر وقت کسی را که دوستش داری بعد از مدت‌ها دوباره می‌بینی، همین اشتیاقت بی حدت ناخودآگاه تو را به یاد اولین مواجهه‌ات با ضریح شش گوشۀ اربابت می‌اندازد.

و دقیقا برای همین است که من اعتقاد دارم، زندگی در جغرافیای کربلا، بسیار بزرگ‌تر از زندگی در جغرافیای سیاره‌ای به اسم زمین است. مردم زمین، زندگی‌شان هیچ شباهتی به زندگی آن‌هایی که در کربلا زندگی می‌کنند، ندارد. آن‌ها محال ممکن است غریبه‌ای را از جان و دل‌شان دوست داشته باشند. دوست‌داشتن های آنان منطق دیگری دارد، اگر فایده‌ای بر آن مترتب باشد، هم دیگر را دوست دارند، اما اگر نباشد، به کسی نگاه هم نمی‌کنند، چه برسد به دوست داشتن. در جغرافیای کربلا اما، انسان ها منطق دوست داشتن‌شان، درست مثل جغرافیایی که در آن ساکن اند، زمین تا آسمان فرق می‌کند. در کربلا، تو را دوست دارند، بی آن که اسمت را بدانند. محبت‌شان را خرج تو می‌کنند بی آن که در قبالش کم‌ترین چشم داشتی از تو داشته باشند. در کربلا، تو را دوست دارند، به خاطر خودت، نه به خاطر منفعتی که در دوست داشتن تو وجود دارد.

نمی‌خواهم حدیث را به رأی خودم تفسیر کنم، اما چه بسا منظور از «کل أرض کربلا» هم همین باشد. کربلا، بسیار بزرگ‌تر از آنی است که در جغرافیای زمین بگنجد. برای همین هم هست که همۀ زمین‌ها کربلا هستند. بماند که شخصا هنوز به «کل یوم عاشورا» نرسیده ام. زیارت اربعین این امکان را به من داد، که پایم را از محدودۀ جغرافیای زمین فراتر بگذارم، اما فرارَوی از تاریخ و زمان، معرفت بیش‌تری می طلبد تبعا.

هم صدا با حلق اسماعیل

هو المولی

بر خلاف خیلی از اطرافیانم، خبر شهادت اسماعیل هنیه چندان برایم حیرت‌آور نبود. آن هم به چند دلیل واضح و مبرهن. ما (یعنی همۀ آن هایی که به نحوی با اشغال قدس و سرزمین فلسطین مشکل داریم) باید قبول کنیم که آزادی فلسطین کار بزرگی است و هزینه‌های بزرگی هم باید برای آن داد. شهید هنیه، که خدا رحمتش کند، برای خیلی از هم نسل‌های من که از شیخ یاسین و عرفات، فقط اسم‌شان را شنیده بودیم، نماد مقاومت فلسطین به حساب می‌آمد. طرف مقابل هم خوب می‌دانست، برای حفاظت از خودش باید چه کسی را و در کجا هدف قرار بدهد. برای همین شاید عجیب‌تر این می‌بود که هنیه را در قطر یا ترکیه به شهادت می‌رساندند. آن‌ها این هزینه را متوجه ایران کردند، تا بلکه درست همزمان با سر کار آمدن یک دولت به نسبت سازش‌کار تر با غرب در ایران، تا قبل از یک سالگی طوفان الأقصی آن را فرو بنشانند.

اگرچه، هنیه هم مثل حاج قاسم، حیف بود که در بستر یا در تصادف و بیماری فوت کند. این مرگ حق او بود. اما از آن طرف هم برای خود ما در ایران، درس عبرت خوبی شد که نگاه‌ واقع‌بینانه به دشمن داشته باشیم و از دعواهای حیدری-نعمتی داخلی و شعارزدگی فاصله بگیریم؛ چه آن که فرمود:«مَن نامَ لَم یَنِم عَنه».

شخصاً مدت‌هاست که برایم این کلام آقا سید موسی صدر، که «شرف القدس یأبی أن تتحرر إلا بید المؤمنین المجاهدین الشرفاء» حکم شاه کلید را دارد برای تفسیر حوادث فلسطین. قدس و سرزمین فلسطین، آزاد نخواهد شد، مگر این که ما شرافتمندانه و از روی ایمان به خدا، با دشمن خدا جهاد کنیم. بدیهی است آن‌هایی که این‌گونه بودند، خار چشم دشمن می‌شوند و ناگزیر جان‌شان را فدای راه‌شان می‌کنند. اما خب، راه شهدا را نمی‌توان گره زد به هوای نفس من و امثال من، که قدرت برایمان وسیله است و چه بسا اگر فاتح این معرکه باشیم، بیش از اسرائیل به اسلام عزیز لطمه وارد کنیم.

چه آن که دشمن ما (که من آن را تنها محدود به اسرائیل و آمریکا و کذلک نمی‌دانم) روی همین هواهای به ظاهر مشروع و جانماز آب کشیدۀ ما حساب باز کرده است. ما درست میانۀ جنگی ایستاده‌ایم که چه بسا لازم باشد گاهی به مصاف خودمان برویم. آن هم درست مثل ابراهیم. ابراهیمی که اگرچه به سوی شیطان بیرون از خود سنگ زد، اما تا آن لحظه که حلق اسماعیل را روی سنگ قرار داد و از خودش عبور کرد تا دستور خدا بر بریدن حلق اسماعیل را به جا بیاورد، سربلند از آزمون قربانی بیرون نیامد.

امت ما هم ناگزیر برای رهایی قدس و اسلام از چنگ صهیونیسم، باید قربانی کند. این قربانی هم قاسم و اسماعیل و جان‌های گرامی مردم فلسطین و لبنان و ایران نیست. این قربانی، گذشتن از هوایی است که ما را به خودمان گرفتار کرده و فارغ از این که اسرائیلی در کار باشد یا نباشد، شرافت قدس اجازه نخواهد داد، به دست چون مایی آزاد شود.

دربارۀ بازگشت

هو المولی

اولین باری که با وبلاگ نوشتن آشنا شدم، یازده‌سالم بیش‌تر نبود. روزهایی که هنوز خبری از اینستاگرام و تلگرام و امثالهم نبود و وبلاگ‌ها به برکت فیلتر بودن فیسبوک، در ایران برای خودشان برو و بیایی داشتند.

وبلاگ نوشتن در آن روزگار برایم جذابیت داشت، اما بعدتر آن قدر از اینترنت و ملحقاتش زده شدم، که تا امروز دیگر سمت هیچ شبکه اجتماعی و غیر اجتماعی نرفته‌ام که بخواهم در آن قلم بزنم. البته این فقط و فقط به برکت «کتاب» بود که ممکن شد.

من به واسطه تربیت خانواده، به کتاب انس گرفتم و با کتاب بزرگ شدم. درست یا غلطش را کاری ندارم، اما همین باعث شد، من از فضای مجازی خیلی زیاد فاصله بگیرم. تا آن جا که امروز می‌ترسم در اینستاگرام یا توییتر یا دیگر شبکه‌های اجتماعی پرمخاطب اکانتی داشته باشم که بخواهم یادداشت هایم را در آن بنویسم. نه از ترس قضاوت شدن، که از ترس ابتذال. تلگرام، اینستاگرام و دیگر شبکه‌های گرامی مجازی، توهم معرفت با خود همراه دارند و نه معرفت. ابتذال‌شان هم دقیقا در گرو همین توهم است. برای همین هم است که شما اگر ده ساعت در روز هم بنشینید در تلگرام متن بخوانید، از حیث معرفتی (Knowledge) که کسب می‌کنید، به مراتب کمتر از ده دقیقه کتاب خواندن به شما بهره می‌دهد.

اما، این که با وجود اوصاف بالا، چرا آمده‌ام این جا و می‌خواهم وبلاگ بنویسم، یک دلیل روشن دارد. آن هم این که شبکه‌های اجتماعی به مرور، ارتباطات انسانی ما را تغییر داده‌اند. شاید تا چند سال پیش هم‌چنان لویاتانِ(همان نهنگ خودمان) اینترنت، فضای ثانوی زیست ما انسان‌ها بود، اما امروز رسما به فضای اصلی زندگی بشر تبدیل شده است. من هم طبیعتا، و از آن جا که ناگزیر عضوی از جامعه‌ی بشری هستم، و کنار چند میلیارد نفر دیگر از اکسیژن روی زمین ارتزاق می‌کنم، ناگزیر به این گوشه پناه آوردم.

این گوشه برای من حداقل مزیتی که دارد، این است که چندان مثل اینستاگرام و توییتر(همان ایکس لاحق) و دیگر گرامیان پرطرفدار اینترنت، سرکش نیست و  برایم رام شده‌تر است. اگرچه هم‌چنان و کما فی السابق، رسانه‌(مدیا)ی اصلی من برای ارتباط با جهان خارج (و ارتباط جهان خارج با خودم)، کتاب‌ها خواهند بود و هرگز از سنگر کتاب عقب‌تر نخواهم نشست.

‍‍‌قصه‌ی ما و آن پیر

هو المولی

روزگاری پیری داشتیم.

پیرمرد چشم نه، جان ما بود. پیرمرد برای ما علاوه بر آن که «سِیّد» بود، «سَیّد» هم بود. هم برکت زندگی های‌مان بود و هم راه و چاه زندگی را یادمان می‌داد. پیرمرد بی تکلف بود، بی رنگ و رو، صاف و زلال، درست مثل صدایش وقتی که روی منبر می‌خواند:«آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار».

پیرمرد به قول خودش یک «قرطاسی» بود. ولی نمی‌دانست که ما را هم درست مثل خودش قرطاسی بار آورده است، آن قدر که رها از قید بندهای دنیا مثل خودش «کتاب‌باز» شده ایم. آن قدر که مثل خودش، بعضی وقت ها آن قدر سرمان در کلمات و حروف فرو می‌رفت که خودمان را هم فراموش می‌کردیم.

پیرمرد، صبح یک روز اردی‌بهشتی رفت. صبح آن روز اردی‌بهشتی درست با رفتن پیرمرد بود که ما از خواب بیدار شدیم. پس از مدت ها. پس از سال ها رویای شیرین نفس کشیدن در هوای او.

و بعد از رفتن او بود که تازه فهمیدیم چقدر تنها شده ایم.

و چقدر دنیا بدون او می تواند ترسناک باشد.

و چقدر دل ها‌ی‌مان بدون او می‌تواند تاریک باشد.

و چقدر زندگی های‌مان بی او می تواند تلخ باشد.

آن پیر، صدایش، اسمش، سخنانش و یادش همگی تمام ایمان ما را شکل داده بودند.

او «عبدالله» بود، اما ما را هم با خودش «عبدالله» کرده بود.

هنگامی که بر منبر سخن می‌گفت ما همگی او می‌شدیم و محال بود که کسی صدای او را بشنود و ایمانش ولو یک ذره هم که شده از قبل بیش تر نشود. خاصه آن وقت که می‌خواند:

"اللهم صل علی الصدیقه فاطمه الزکیه حبیبه حبیبک و نبیک و ام احبائک و اصفیائک التی انتجبتها و فضلتها و اخترتها علی نساءالعالمین اللهم کن الطالب لها ممن ظلمها و استخف بحقها و کن الثائر اللهم بدم اولادها و اللهم و کما جعلتها ام ائمه الهدی و حلیله صاحب اللواء و الکریمه عند الملاء الاعلی فصل علیها و علی امها صلوه تکرم بها وجه ابیها محمد صلی الله علیه و اله و تقر بها اعین ذریتها و ابلغهم عنی فی عذه الساعه افضل التحیه والسلام"